~حقیقت پنهان~
•پارت ۱۹•
خودش رو کمی عقب کشید. هنوز یکم متعجب بود ولی چهرش آروم گرفت، انگار به درک حرفام و منطق کلامم رسیده بود.
امی: °اوه...که اینطور...°
چشمام رو چرخوندم. هنوز خیلی عصبی و کفری بودم و سردردم مدام یادآور کاری بود که اونا با من کردن.
لایرا: °فکر نمیکنی الان وقتشه که یه توضیح درباره کاری که با من کردید بدی و تکلیف منو اینجا مشخص کنی؟°
به خودش اومد و با یادآوری چیزی حالت قبلیش رو از دست داد. چهرش مصمم شد و مطمئن شدم اینبار میخواست حرف بدرد بخوری بزنه.
امی: °جواب سوالای تورو کس دیگه ای میده. دنبالم بیا.°
برگشت و خواست قدم اول رو برداره که با یه حرکت سریع مچ دستش رو گرفتم. با چهره شوکه و کمی ترسیده به سمتم برگشت و چشماش دوباره گرد شد.
امی: °چیکار میکنی؟...°
با اخم بهش نگاه کردم.
لایرا: °توقع داری با این لباس دنبالت راه بیوفتم؟°
نگاهش رو به لباسم داد و به درک حرفام رسید. یه تیشرت و شلوار سفید.
امی: °آم...خب، پس اول بیا بریم تا یه لباس خوب برات پیدا کنیم.°
اینبار خودش دستم رو گرفت و من رو از اتاق کشید بیرون و توی راهرو های کم نور راه افتاد. زیادی خلوط بود و کسی رفت و آمد نداشت و تنها صدا، صدای قدم های من و اون بود که سکوت رو میشکست. من رو رسوند به یه اتاق مجهز که به طرز عجیبی برام جذابیت داشت. انواع و اقسام تفنگ و خنجر ها و کلی وسایل جنگی دیگه به دیوار آویزون شده بودن و یه کلکسیون کامل تشکیل داده بودن. توی بخش دیگه لباس های مبارزهای خفن و برند توی محفظه نگهداری میشدن. امی دستم رو ول کرد و به سمتم برگشت و یه پوزخند کم رنگ زد.
امی: °خب، خوشانسی که رئیس اجازه استفاده از اینارو بهت میده. هر کدومو میخوای انتخاب کن.°
با تحسین خاموش توی چهرم سرم رو چرخوندم و به لباس ها نگاهی انداختم که یه لباس توجهم رو به خودش جلب کرد.
یه لباس مشکی که بیشتر سبک پلیسی و جنگی داشت و میتونست مجهز به هر چیزی بشه.
با انگشتم به سمتش اشاره کردم و نگاهم رو به امی دادم.
لایرا: °اون.°
نگاه امی به سمت لباس رفت و لبخندی بازیگوشانه زد و اومد سمتم.
امی: °توهم خوب سلیقهای داریا.°
به سمت در شیشهای مخزن رفت و یه دسته رو کشید و بازش کرد. لباس رو برام آورد پایین و دادش دستم. با اشاره سر به یه در اشاره کرد.
امی: °اونجا میتونی لباستو عوض کنی.°
بدون هیچ حرفی وارد اتاق شدم و در عرض چند دقیقه لباسم رو عوض کردم. قبل و از بیرون اومدن توی آینه قدی نگاهی به خودم انداختم و بعدش از اتاق اومدم بیرون دوباره به سمت امی رفتم. امی هم از همون اول نگاهش رو من بود و با تعجب و تحسین توی چشماش بهم نگاه میکرد.
•
•
•
بچه ها شرمنده که یکم دیر پارت گذاشتم. قرار بود دیشب بزارم ولی چون رفتیم مهمونی فرست نکردم.
خودش رو کمی عقب کشید. هنوز یکم متعجب بود ولی چهرش آروم گرفت، انگار به درک حرفام و منطق کلامم رسیده بود.
امی: °اوه...که اینطور...°
چشمام رو چرخوندم. هنوز خیلی عصبی و کفری بودم و سردردم مدام یادآور کاری بود که اونا با من کردن.
لایرا: °فکر نمیکنی الان وقتشه که یه توضیح درباره کاری که با من کردید بدی و تکلیف منو اینجا مشخص کنی؟°
به خودش اومد و با یادآوری چیزی حالت قبلیش رو از دست داد. چهرش مصمم شد و مطمئن شدم اینبار میخواست حرف بدرد بخوری بزنه.
امی: °جواب سوالای تورو کس دیگه ای میده. دنبالم بیا.°
برگشت و خواست قدم اول رو برداره که با یه حرکت سریع مچ دستش رو گرفتم. با چهره شوکه و کمی ترسیده به سمتم برگشت و چشماش دوباره گرد شد.
امی: °چیکار میکنی؟...°
با اخم بهش نگاه کردم.
لایرا: °توقع داری با این لباس دنبالت راه بیوفتم؟°
نگاهش رو به لباسم داد و به درک حرفام رسید. یه تیشرت و شلوار سفید.
امی: °آم...خب، پس اول بیا بریم تا یه لباس خوب برات پیدا کنیم.°
اینبار خودش دستم رو گرفت و من رو از اتاق کشید بیرون و توی راهرو های کم نور راه افتاد. زیادی خلوط بود و کسی رفت و آمد نداشت و تنها صدا، صدای قدم های من و اون بود که سکوت رو میشکست. من رو رسوند به یه اتاق مجهز که به طرز عجیبی برام جذابیت داشت. انواع و اقسام تفنگ و خنجر ها و کلی وسایل جنگی دیگه به دیوار آویزون شده بودن و یه کلکسیون کامل تشکیل داده بودن. توی بخش دیگه لباس های مبارزهای خفن و برند توی محفظه نگهداری میشدن. امی دستم رو ول کرد و به سمتم برگشت و یه پوزخند کم رنگ زد.
امی: °خب، خوشانسی که رئیس اجازه استفاده از اینارو بهت میده. هر کدومو میخوای انتخاب کن.°
با تحسین خاموش توی چهرم سرم رو چرخوندم و به لباس ها نگاهی انداختم که یه لباس توجهم رو به خودش جلب کرد.
یه لباس مشکی که بیشتر سبک پلیسی و جنگی داشت و میتونست مجهز به هر چیزی بشه.
با انگشتم به سمتش اشاره کردم و نگاهم رو به امی دادم.
لایرا: °اون.°
نگاه امی به سمت لباس رفت و لبخندی بازیگوشانه زد و اومد سمتم.
امی: °توهم خوب سلیقهای داریا.°
به سمت در شیشهای مخزن رفت و یه دسته رو کشید و بازش کرد. لباس رو برام آورد پایین و دادش دستم. با اشاره سر به یه در اشاره کرد.
امی: °اونجا میتونی لباستو عوض کنی.°
بدون هیچ حرفی وارد اتاق شدم و در عرض چند دقیقه لباسم رو عوض کردم. قبل و از بیرون اومدن توی آینه قدی نگاهی به خودم انداختم و بعدش از اتاق اومدم بیرون دوباره به سمت امی رفتم. امی هم از همون اول نگاهش رو من بود و با تعجب و تحسین توی چشماش بهم نگاه میکرد.
•
•
•
بچه ها شرمنده که یکم دیر پارت گذاشتم. قرار بود دیشب بزارم ولی چون رفتیم مهمونی فرست نکردم.
- ۲.۸k
- ۰۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط